سیدعلیسیدعلی، تا این لحظه: 19 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

هدیه ی بی همتا

خانه سازی

سلام! این چند روز که برای مراسم نامزدی پسردایی بابا رفته بودیم اصفهان، سید علی بیکار نبود. پروژه ی خانه سازی که از چند روز قبل برنامه ریزی هاشو کرده بود، اون جا تو باغچه ی خونه باباجانش اجرا می کرد. البته به همراه پسر عموش، محمد و گاهی هم دختر عموهاش. کلی هم بار و بندیل با خودش آورده بود. سطل و بیلچه شن بازی، بیلچه و چنگک باغبونی مامی، ذره بین، ساعت ( برای تنظیم وقت کار و استراحت)، چسب و قیچی و منگنه و ..... . خیلی از این پشتکاری که داره و از رؤیاپردازی هاش خوشم میاد. واقعا هم هدف خوشو جدی می گیره و برای انجامش هر کاری می کنه. شیوه ی کار این بود که اول آجرهای دور باغچه رو در آوردن و بعد با مخلوط گلی اون ها رو روی هم چسبوندن و چوب هایی...
31 شهريور 1390

اولین روزِ اولین سالِ مدرسه

بسم الله الرحمن الرحیم به نامش و همیشه به امیدش الآن پسر گلم رو که دیگه واسه خودش مردی شده راهی مدرسه کردم. امروز جشن شکوفه ها دارن و به قول معلماشون، سید علی آقای بابا رو هم با خودش برده مدرسه. قراره کلی تو سر و کله ی هم بزنن و شیطونی کنن! چیزهایی که تا حالا در مورد مدرسه شون دیدم و شنیدم برام خیلی جالبه. خدا کنه واقعا همین طور باشه! خدای مهربونم! میدونم ما ( من و آقای بابا) فقط و فقط وسیله ایم و کارهایی رو که به عقلمون می رسه که خوبه برای تربیت امانت تو انجام میدیم. تو خودت از اون بالا مواظبمون باش و غلط هامونو زود بگیر و اشتباه هامونو اصلاح کن و به دلمون بنداز کار درست کدومه و کمکمون کن تا انجامش بدیم. خدای خوبم! می دونم مدرسه هم وس...
31 شهريور 1390

حسادت

سر شام بودیم و من داشتم با دقت و البته محبت به محمدحسین غذا می دادم. یهو سید علی گفت: مامان! یه چیزی بگم؟ من بعضی وقتا به داداش حسودیم میشه. نمیدونین در یک لحظه چقدر فکر از سرم عبور کرد و دچار چه حسی شدم. این که شاید زیادی قربون صدقه محمد حسین رفتم. شاید به سیدعلی کم توجهی کردم. شاید باید بیشتر محبتم رو بهش ابراز کنم... خلاصه کلی عذاب وجدان گرفتم و پرسیدم: چرا مامان؟ سید علی(با پوزخند موذیانه): آخه محمدحسین داداشی به خوبی من داره!
14 شهريور 1390

توکل

سلام! پریروز مامی جون میخواست واسه دایی سجاد آش پشت پا درست کنه. واقعا هم جا داشت. آخه دایی اولین کسیه که تو پسرا و دامادا که هر کدوم یه جور معافن داره میره سربازی. خیلی هم بانمک شده داداش گلم. کچل، تو لباس سربازی، با چکمه خیلی باحال شده! الغرض! ما داشتیم میرفتیم خونه شون که مثلا کمک کنیم. سر راه وایسادم تا رشته بخرم. وقتی اومد تو ماشین، سید علی دوباره رفت تو نخ business و می خواست بره تو کار رشته فروشی تا پولدار شه.( کلا خیلی تو این فاز رفته. نگرانم واسش!).  مامان:  آخه مامان! کی میاد از تو رشته بخره؟ خوب میرن از سوپر میگیرن دیگه! سیدعلی : خدا رو چه دیدی؟ شاید اومدن از من خریدن. مامان: خوب آخه آدم باید کار منطقی بکنه تا خد...
10 شهريور 1390

اخراج از کلاس

امان از دست این پسر شیطون! فکرشو بکنید. تو این سن، تو یه روز یک کلاس رو پیچونده و از یه کلاس دیگه اخراج شده! البته این قضیه کلی برای ما مسئله ساز شده. بذارین اول کامل بگم چی شده تا بعد. سید علی هفته ی پیش، روز تولدش کلاس نقاشی و سفال داشته. البته بچه ام قبل از رفتن به من گفتکه امروز حوصله کلاسو نداره ولی من اصرار کردم که بره. خلاصه وقتی رفته سر کلاس نقاشی، تا حواس معلمشون نبوده سریع رفته بیرون و کلاس رو دو در کرده. سر کلاس سفال هم به نقل از خودش، کارشو تموم کرده و حوصله اش سر رفته. بعد شروع کرده به حرف زدن با بچه ها. معلمشون هم گفته می خوای بری بیرون؟ سید علی هم گفته آره، بهترم هست. و خلاصه اخراج شده. البته من فکر می کنم خودش اصلا نفهمیده ...
7 شهريور 1390
1